فیک کوک سرنوشت پارت ۱۳

 

رفتیم و وارد ماشین شدیم بعد از چند دقیقه به یه عمارت رسیدیم خیلی خیلی بزرگ بود رفتیم و وارد حیاط عمارت شدیم کوک دستشو حلقه کرد و منم دستم رو تو دستش حلقه کردم کمرم رو گرفت و بخودش نزدیک کرد و گفت 

_از کنار من تموم نخور 

+باشه . وارد عمارت شدیم وواااوووو داخلش چقدر خفنه که یهو یه پسر آمد و سریع کوک رو بغل کرد گفت سلام کوکی چه خبر خیلی وقت بود ندید بودمت  

_باشه نفس بگیر . پسر از بغل کوک آمد پاین منو دید و گفت 

؟معرفی نمیکنی . کوک روبه من کرد گفت عشقم دوست صمیمی تهیونگ و تهیونگ ات دوست دخترم(علامت تهیونگ#)

#خوشبختم بانوی زیبا .بعد ستم رو گرفت و بوسید 

+منم هم چنین. واو چقدر جنتلمن بود 

_عشقم بریم آنجا بشینیم 

+باشه . رفتیم نشستیم سر صندلی های که کوک اشاره کرد کارشون آمد و گفت مشروب می‌خورید ؟ کوک باچشمش بهم اشاره کرد که بردارم منم یکی برداشت 

+خوب 

_خوب چی بخورش دیگه 

+من؟

_نه من بخورش دیگه 

+ولی من هیچوقت نخوردم اگه اتفاق بدی بیوفته چی  

کوک با یه پوز هند نگام کرد و گفت :مثل توسط من باکره بودنت رو از دست بدی 😏

+دیگه من اصلاً نمی‌خورم خودت باید دوتشا بخوری 

_باشه . لیوان مشروب رو از دستم گرفت و دوتاشو خورد همینجوری دهنم باز بود که توسط دستش بسته شد 

_ببند مگس می‌ره توش 

داشتیم به آهنگ گوش می‌دادیم که تهیونگ آمد و گفت  #

#چرا اینجا هستید بیاید بریم برقصیم 

_باشه. 

از زبان کوک 

دست ات  رو گرفتم و رفتیم وسط سالن دستم رو گذاشتم پشت کمر اتاقم دستش رو گزارش رو گردنم با ریتم آهنگ میرقصیدم که یهو .....

متاسفم که دیروز نتونستم بزارم چون ۱۰ تا گذاشتم بودم دیگه اجازه نداشتم بازم متاسفم ❤️

 

  • Iam tired but I m still laughing🥲🥲

فیک کوک سرنوشت پارت 12

فیک کوک سرنوشت پارت 12

تام کارای امارت رو انجام دادم دیدم ساعت۵:۳۰هست به سمت اتاقم رفتم و ساعتم رو روی ۶:۲۰تنزیم کردم و گرفتم خوابیدم 

چند دقیقه بعد

با به صدا درآمدن ساعتم از خواب بیدار شدم رفتم حموم و  بعد از چندیقه کار های لازم انجام دادم آمدم بیرون یه حوله تنم بور که سینه هام و نصف روناک رو پوشنده بود در حموم رو که باز کردم دیدم کوک نشسته سر تخت و لایه نیشخند داره نگام میکنه 

+ جججیغغغغغ .سریع درو بستم و گفتم تو اینجا چی کار میکن 

_ آروم باش گوشم کرشود 

+برو بیرون 

_ بد شود انتظار داشتم لوخت بیای بیرون 😏 ولی به هر حال لباس گذاشتم سرتخت ،دفه بدی حالا بدنت رو میبینم 

وسریع رفت بیرون اوفف امیدوارم چیزی ندیده باشه 

رفتم سر تخت لباس رو برداشتم کمی باز بود ولی خیلی خوشگل بود دوجف کفش هم بود لباس رو پوشیدم کفشام رو پاک کردم موهام هم خوشک کردم رفتم سر میز آرایشم دیدم دو جفت گوشواره هم هست ولوو خیلی خوشگل بود انداختمشون ویه میکاپ شیک و زیبا ولی نه خیلی قلیز کردم رفتم بیرون که کوک رو لایه کت و شلوار مشکی دیدم خیلی جذاب بود وقتی من رو دید همینطوری خوشکش زده بود گفت کوک ،کوک بریم 

حدود ۱۰ بار صداش کردم تا به خودش آمد گفتم بریم دیگه یه ساعت دارم صدات میکنم  ،،حالا خوب شدم 

_ از اونجایی که دوست دختر جون جونکوک هستی بایدم خوب باشی 

+اوکی بریم 

.........

عکس لباس،کفش،ارایش،و گوشواره های آت رو میزارم

  • Iam tired but I m still laughing🥲🥲

فیک کوک سرنوشت پارت 11

ک دیدم پشتش سمت من یا در گوشاش روهم با بالشت گرفته و خوابه . یعنی صدامون آمده .اصلا مهم نیست. رفتم صداش کردم ات ات بیدار نشد بالشت و از رو گوشاش و داشتم کرم درونم فعال شده بود بخاطر همین گفتم : اگر تا ۳بشمارم بیدار نشی باکره بودنت را از دست میدی .😏

_ ۱

_۳ 

داشت بیدار می‌شد که گفتم دیگه دیره و روش خیمه زدم از ترس سفید شد 

+چیکار می‌کنی از روم  بلند شو  

_تا الان رابطه داشتی؟

+ ن ننه چطورر 

_او پس این  اولین رابطه‌ای هست که انجام میدی 

+تو که نمی خوای .یهو  با یک دست دستام رو بالای سرم گرفت دیگه هیچ راهی نبود خدایا خودت کمکم کن 

_چرا می‌خوام😏

داشت دکمه لباسم رو با اون یکی دستش باز میکرد دکمه دوم بود کمی از سینه هام معلوم بود که از شانس خوبم و کمک خدا تلفنش زنگ خورد 

_اهه لعنتی شانس آوردی 

از زبان ات

خدایا مرسی خیلی دوست دارم از اتاقم رفت بیرون سریع دکمه های لباسم رو بستم موهام که انگار برقه گرفته رو شونه کردم یه تینت  زدم و رفتم پاین تا آب بخورم که دیدم جناب کوک سر مبل که پشتش به من هست نشسته و داره با تلفن صحبت میکنه .به جهنم رفتم یه لیوان آب برادشتم داشتم می‌خوردم آب هنوز توی دهنم بود برگشتم که کوک رو دیدم و هرچی آب توی دهنم بودم ریخت روی صورتش کمی عقب رفت بعد با دستاش آب رو از جلوی صورتش کنار زد سریع گفتم : ممن معذرت می‌خوام ولی تقصیر شماهم بود که پشت من بدودید 

_الان شد تقصیر من اجب روی داری 

+بله شد تقصیر شما 

_میدونی اگر همه خدمتکارا این طوری بتمن حرف بزنن عاقبتشون مرگ هست . معلوم بود ترسیده برای همین گفتم :ولی نمیخوام بکشمت بجاش باید برام یه کاری بکنی 

+چ چیکار کنم 

_دوستم یه مهمونی داره که منم دعوت کرده و توی این مهمونی هرکی  باید با دوست دخترش بیاد و تو بیاد جای دوست دختر من بیای به اون مهمونی 

+چیی ، خوب چرا با دوست دخترت یا با اون دختری که دیروز آمده بود نمیری 

_اون دیگه دوست دخترم نیست اون فقط نیازم رو برطرف می‌کنه که دیگه اونم نیست 

+اگه من کمکت کنم توی یه کاری برام می‌کنی 

_ آره ولی آزادت نمیکنم 

+باشه اون نیست ،فقط مهمونی کی هست ؟

_فردا شب ساعت ۹ من تا ساعت ۶ بیرونم خودم برات لباس و کفش میخرم بعد دوتای باید باهم آماده باشیم 

+اوکی 

(فردا ساعت ۵:۳۰) 

 از زبان ات ....  

امیدوارم خوشتون بیاد و من ممنون میشم که اون قلب رو قرمز کنید بخاطر کسی که دوسش دارید❤️❤️

  • Iam tired but I m still laughing🥲🥲

فیک کوک سرنوشت پارت ۱۰

+خوب چیزی داخلش داشت 

_فکر کنم نداشت😌 

+خدایا منو بخور 

(بچها الان شنبه هست که کوک به همه مرخصی داده و چون اتفاق های مهمی نمیوفته مامیریم به روز سه شنبه 

از زبان ات وای دیروز بدترین روز عمرم بود . دیروز دوست دختر کوک برای رابطه آمده بود منم برای اینکه صدای آه و ناله نشنوم رفتم توی اتاقم که یهو صدای جیغ و ناله های کوک درآمد با ناله های اون دختره سریع بالشت رو گذاشتم روی گوشم که چیزی نشنوم ولی کمی صدای ناله میامد همون طوری خوابم برد 

از زبان کوک 

امروز خیلی بد تحریک شد بودم جوری که دیکم اینه یه توپ شده بود زنگ زدم به مین هو که بیاد عمارت و نیازم رو بر طرف کنه اونم از خدا خواسته این جت آمدم وقتی مین هو گفت عزیزم بریم تو اتاق فکر کنم آت منظور مین هو رو فهمید بخاطر همین گفت ارباب من دیگه میرم بعد بعد با سرعت جت رفت تو اتاقش من و مین هو هم رفتیم تو اتاق پراش کردم رو تخت و روش خیمه زدم لباسشای رو جز دادم مال خودم هم همینطور ........ارضا شدم و کشیدم بیرون بهش لباس دادم داشتم لباسام رو میپوشیدم که گفت :ددی پس کی باهم ازدواج میکنیم گفتم:😏خودت می‌دونی فقط یه هوس هستی من هیچ علاقه ای بهت ندارم یهنو که گفتم با عصبانیت از اتاق خارج شد من خیلی ریلکس گفت کارت خوب بود هرز خانم لباسامم رو پوشیدم که قرار قور شکمم راه افتاد  رفتم پایین تا از آت توی آشپز خونه یه چیزی برای خوردن بگیرم دیدم نیست نکنه. فرار کرده نه اون آخرین بار رفت توی اتاقش باتمام سرعت رفتم اتاقش که دیدم...

  • Iam tired but I m still laughing🥲🥲

فیک کوک سرنوشت پارت ۹

از خواب پاشدم ساعت رو نگاه کردم ساعت ۵:۳۰ بود پاشدم رفت دستشویی کاری لازم رو کردم ۶شد لباسم رو پوشیدم یه تینا زدم ورزود رفتم پایین عجیبه هیچکس نبود انگار همه آب شده بودن رفتم صبحونه رو حاضر کردم که آقای کوک آمد نشست سر صندلی بشقاب رو گذاشتم جلوش و گفتم بقیه کجان  

_فرسادمشون تا یک هفته مرخصی

+ چییی پس یعنی همه کارو من باید بکنم 

_بله

+خوب بفرمایید بخورید دیگه  

_از آنجای که ممکنه توش چیزی ریخته باشی و من به تو اعتماد ندارم تو هم باید بخوری 

+چی چرا فکر میکنید من توش چیزی ریختم 

_چون بهای منو بکشی و فرار کنی (کوک همه اینها و با خون سردی و خیلی ریلکس در حالی که به ات نگاه میکرد می‌گفت) 

+باشه منم میخورم 

خواستم برم بشقاب پردازمم که گفت نه تو همین بشقاب میخوری فکر کردی من احمق تو مال خودت چیزی نریزی .آروم گفتم احمق که هستی 

_چیزی گفتی 

+نه .رفتم قاشق و داشتم و منم همراه اون یک قاشق خوردنم اونم توی یه ظرف ایییی گفتم خوب دیدی چیزی نریختن گفت تا تهش بخور گفتم چیزی گفت همین که سندی وگرنه مجازات میشی.اینکه گفت یه لبخند شیطانی زد که منظورش رو فهمیدم و تا آخر به خوردیم

+......

 

 

 

  • Iam tired but I m still laughing🥲🥲

فیک کوک سرنوشت پارت ۸

فیک کوک سرنوشت پارت ۸

 برای اینکه بیشتر اصبانیش کنم گفتم یادته برای چی از بابات گرفتمت گفت نه . باحلاتی که انگار تحریک شده بودم گفتم آه خیلی بد شد ولی محمد نیست خودم بهت میگم خم شدم و در گوشش گفتم زیر خوابی دیدم پستش این گچ شد معلوم بود ترسیده بود خیلی سریع خمیازه کشیدن و گفت وای چقدر خوابن میاد شب بخیر .خواستم بگیرمش که بدوبدو رفت تو اتاقش . دیگه نتونستم تح

مل کنم زدم زیر خنده جوری که کسی متوجه نشه خیلی کیوت بود .وایسا من چند شده یه سیلی آروم به خودم زدم و گفتم به خودت بیا جونکوک رفتم تو آشپزخونه آجوما هنوز بیدار بود گفتم چیزی شده که نخوابید 

گفت آره پسرم خیلی دلتنگ بچهام هستم ول..خواست چیزی بگه که گفتم آجوما تو با بقیه خدمتکار تابه هفته نیاید عمارت 

&اما پسرم پس کی کارای اینجا رو انجام.بده 

گفتم همه خدمتکار ا برن مرخصی جز آت یا کیم آت  به مه بگو جز اون خودتم برو پیش بچه‌ات و شاد باش 🙂

&ممنون پسرم ولی قول بده آت رو اذیت نکنی دختر ظریف و مهربونیت هست  

_چشم آجوما فقط بخاطر شما حالا برید استراحت کنید 

&باشه .آجوما رفت و به بقیه گفت .خانم مهربونیت هست من اونو جای مادری که نداشتم می‌دونم آنم منو جای پسری که نداشته اون فقط دوتا دختره ۲۰ ساله داره که ازدواج کردند کم پیش مادرشون میان .هیی روزگار  رفتم تو اتاقم و رو تخت ولو شدم 

فردا صبح از بان ات 

.. 

امیدوارم خوشتون بیاد 

شرط 

۳لایک 

۲نظر

❤️❤️💜💜

  • Iam tired but I m still laughing🥲🥲

فیک کوک سرنوشت پارت ۷

که سرم خورد به یه چیز سفت خیلی دردم گرفت با دستم سرم رو گرفتم به جلوم نگاه کردم دیدم جونکوکه یا هومن ارباب با لحن خرسی گفتم چیزی نیاز دارید ارباب . ارباب رو خیلی عصبی گفتم 

_ توپ میبینم بی آب شدی نکنه تنبیه میخوای 😏

+بچه میترسونی،🙄

_نه ،تور میترسونم 😌

+خدایا منو بخور 🙄

_اگه بخوای من میتونم این کارو کنم

+ وای خدا ،چیزی نیاز داشتیی 

_اره

+خب بفرمایید

_ یادته بهت گفتم برای چی از بابات گرفتمت

+نه 

_اههه خیلی بد شد ولی محم نیست الان بهت میگم 

آمد نزدیکم و در گوشم زمزمه کرد. زیر  خوابی  خیلی وحشت کردم و مطمینم رنگم این گچ شده بود سریع خمیازه کشیدم و گفتم 

+آخ چقدرخستم هستم شب بخیر. میخواس بگیرم که من زود باسرعت جت رفتم بلا توی اتاقم اوووفف بخیر گذشت

از زبان کوک 

وقتی اون دختر رو دیدم  خوشکم زد خیلی زیبا بود اونو از باباش گرفتم.اوردم عمارت و به آجوما گفتم قوانین رو بهش توضیح بده. رفتم توی حیاط که یه چیزی به سینم برخورد کردم نگاه کردم دیدم این دختره ات هست و با کیوت ترین حالت سرشو گرفته و لباش قنچه شده سعی کردم جلو خندم رو بگیرم باحلات عصبی داشت حرف میزد و روی ارباب عصبی تر  

امیدوار خوب شده باشه لطفاً اون قلبو قرمز کنید منم شمارو فالو میکنم❤️

 

  • Iam tired but I m still laughing🥲🥲

فیک کوک سرنوشت پارت ۶

 

قوانون ۶ :حق نداری بدون اجازه ارباب از عمارت بیرون بری

قوانون ۷:و مهم ترین قوانون هیچ وقت هیچ وقت بدون اجازه ارباب وارد اتاقش نشو

+امم ممنون 

&خواهش میکنم 

+ببخشید منظور از مجازات چی بود؟ 

&میندازت تو انباری بهت آب و غذا نمیده ،با شلاق میزننت و کار های که تو خوابت هم فکرشو نمیکنی 

+م ممنون 

& خواهش میکنم عزیزم 🙂 فقط من میرم اون لباس و بپوش بابا پایین آجوما و

از زبان ات آجوما رفت بیرون فکر میکنم خانم خوبی باشه ولی این کوک چه آدمی هستم شکنجه وایی وقتی اسمشم می‌شنوم مور مورم میشه بیخیال بزار لباسم بپوشم یه لباس خدمتکاری بود بازم خوب زیر خوابش نشدم لباس رو که پوشیدم رفت جلو میز آرایش و یه تینا صورتی کمرنگ زدم ، اوفف ات تو میتونی زنده بمونی از در خارج شدن و به طبقه پایین رفتم  رفتم پیش آجوما گفتم خب من چیکار کنم 

&دخترم تو برو حیاط رو تمیز کن 

+امم باشه  . رفت سمت حیاط ووواوو چه حیاط زیبای بود کلی گل‌های رنگی بود با یک تاب چوبی که کنارش دوتا درخت بود که برگهای و شکوفه های دسته های تاب رو پنهان کرده بود خیلی زیبا بود  بعد از چند ساعت حیاط به اون بزرگی رو تمیز کردم وارد سالن عمارت شدم که..... 

می‌دونم بد می‌نویسم ولی ممنون میشم نظرتون رو بهم بگید❤️

  • Iam tired but I m still laughing🥲🥲

فیک کوک سرنوشت پارت ۵

 

وقتی وارد شدم چیزی که میدم رو نمیدونستم باور کنم . یک اتاق خیلی بزرگ باتم بنفش کمرنگ با صورتی کمرنگ بود که یه تخت بنفش مانند داشت که بقلش یه میز صورتی کوچوله با چراغ قوه بود و یه میز آرایش بنفش با کلی لوازم آرایشی داشت رفتم نشستم رو تخت خیلی نرم بود آجوما وارد شد و گفت:دخترم اسمت چیه؟

+امم آت هستم ،کیم ات 

&خب دخترم اینجا چندتا قوانین داره که باید رعایت کنی وگرنه مجازات میشی

+ب باشه 

قوانون ۱:کوک رو  با اسم صدا نکن و ارباب بگو 

قوانون۲: هروقت ارباب چیزی نیاز داشت باید برایش فراهم کنی حالا هرچی بود

قوانون۳:وقتی دوست دختر ارباب میاد برای رابطه نباید مزاحم ارباب بشی مگر خودش چیزی نیاز داشته باشه و بهت بگه 

قوانون ۴:ناهار ارباب باید ساعت ۱:۳۰ داده بشه 

قوانون ۵:صبح باید سر ساعت۷ صبحانه ارباب آمده باشه 

قوانون ۶:و مهمترین قوانون .... 

ممنون که نظر دادید ولایک کردید پارت بعد بخاطر کسی که خودش می‌دونه شرط نداره

  • Iam tired but I m still laughing🥲🥲

فیک کوک سرنوشت پارت ۴

کوک اگر دیدد زدنت تموم شد بریم

آت با سر تایید کردم و کمی جلوتر رفتم که همه خدمتکارا آمدن و تعظیم کردن 

کوک آجوما ( با صدای کمی بلند) 

آجوما بله پسرم

کوک ایشون رو به اتاقش ببر و قوانین رو بهش توضیح بده

آجوما بله

کوک از پله ها بالا رفت و وارد اتاقش شد .من و آجوما هم به سمت طبقه بالا رفتیم و نزدیک یک در شدیم وقتی آجوما درو باز کرد و گفت دخترم برو تو وختی رفتم تو باورم نمیشد ... 

می‌دونم کم نوشتم و معذرت میخواهم لطفاً شما که می‌خوانید بخاطر اون کسی که دوست دارید قلب رو قرمز کنید 

❤️❤️

  • Iam tired but I m still laughing🥲🥲