که سرم خورد به یه چیز سفت خیلی دردم گرفت با دستم سرم رو گرفتم به جلوم نگاه کردم دیدم جونکوکه یا هومن ارباب با لحن خرسی گفتم چیزی نیاز دارید ارباب . ارباب رو خیلی عصبی گفتم
_ توپ میبینم بی آب شدی نکنه تنبیه میخوای 😏
+بچه میترسونی،🙄
_نه ،تور میترسونم 😌
+خدایا منو بخور 🙄
_اگه بخوای من میتونم این کارو کنم
+ وای خدا ،چیزی نیاز داشتیی
_اره
+خب بفرمایید
_ یادته بهت گفتم برای چی از بابات گرفتمت
+نه
_اههه خیلی بد شد ولی محم نیست الان بهت میگم
آمد نزدیکم و در گوشم زمزمه کرد. زیر خوابی خیلی وحشت کردم و مطمینم رنگم این گچ شده بود سریع خمیازه کشیدم و گفتم
+آخ چقدرخستم هستم شب بخیر. میخواس بگیرم که من زود باسرعت جت رفتم بلا توی اتاقم اوووفف بخیر گذشت
از زبان کوک
وقتی اون دختر رو دیدم خوشکم زد خیلی زیبا بود اونو از باباش گرفتم.اوردم عمارت و به آجوما گفتم قوانین رو بهش توضیح بده. رفتم توی حیاط که یه چیزی به سینم برخورد کردم نگاه کردم دیدم این دختره ات هست و با کیوت ترین حالت سرشو گرفته و لباش قنچه شده سعی کردم جلو خندم رو بگیرم باحلات عصبی داشت حرف میزد و روی ارباب عصبی تر
امیدوار خوب شده باشه لطفاً اون قلبو قرمز کنید منم شمارو فالو میکنم❤️