از خواب پاشدم ساعت رو نگاه کردم ساعت ۵:۳۰ بود پاشدم رفت دستشویی کاری لازم رو کردم ۶شد لباسم رو پوشیدم یه تینا زدم ورزود رفتم پایین عجیبه هیچکس نبود انگار همه آب شده بودن رفتم صبحونه رو حاضر کردم که آقای کوک آمد نشست سر صندلی بشقاب رو گذاشتم جلوش و گفتم بقیه کجان
_فرسادمشون تا یک هفته مرخصی
+ چییی پس یعنی همه کارو من باید بکنم
_بله
+خوب بفرمایید بخورید دیگه
_از آنجای که ممکنه توش چیزی ریخته باشی و من به تو اعتماد ندارم تو هم باید بخوری
+چی چرا فکر میکنید من توش چیزی ریختم
_چون بهای منو بکشی و فرار کنی (کوک همه اینها و با خون سردی و خیلی ریلکس در حالی که به ات نگاه میکرد میگفت)
+باشه منم میخورم
خواستم برم بشقاب پردازمم که گفت نه تو همین بشقاب میخوری فکر کردی من احمق تو مال خودت چیزی نریزی .آروم گفتم احمق که هستی
_چیزی گفتی
+نه .رفتم قاشق و داشتم و منم همراه اون یک قاشق خوردنم اونم توی یه ظرف ایییی گفتم خوب دیدی چیزی نریختن گفت تا تهش بخور گفتم چیزی گفت همین که سندی وگرنه مجازات میشی.اینکه گفت یه لبخند شیطانی زد که منظورش رو فهمیدم و تا آخر به خوردیم
+......