
که خوردم به کسی افتادم زمین دستم زخم عمیق شد ولی دردی رو حس نمیکردم اون مرد گفت
؟خانوم حالتون خوبه ؟
وقتی صداش رو شنیدم باورم نمیشد موهام جلوی صورتم بود و مطمئن نمیدونه که دارم گریه میکنم مطمئن هستم نمیدون که چقدر از شنیدن صداش خوشحال شدم مطمئن نمیدونه که اون توی تاریکی عماق قلب نور من هست که بهم میگه زندگی کن
؟خانوم
بادست های نرمش موهام رو کنار زد وقتی چهرم رو دید خوشکش زد نمیخواستم به صورتش نگاه کنم چون باعث میشد بخوام گریه کنم ولی ولی ،ولی من نمیتونم نگاش نکنم صورتم رو گرفتم بالا داشت اشک میریخت مثل همیشه بی صدا و آرم نتونستم و بغلش کردم طوری که باید مادرم رو بغل میکردم اما این کارو نکردم
؟ یویی دختر تو اینجا چیکار میکنی حالت خوبه چه اتفاقی افتاده
یویی:خیلی خوشحالم که دیدمت یوما
یوما منم ولی جواب سوال هام رو ندادی
یویی میشه بریم خونت
یوما البته
یوما داشت میرفت که وایستاد
یوما نمیای
دستام رو مثل بچه ها گرفتم تا بغلم کنه کاری که همیشه پدرم میکرد و بهم لبخند میزد
یوما از دست تو .رفتم و انداختمش روی کولن بردمش خونم درو باز کردم بهش گفتم رسیدیم ولی جواب ندارد گذاشتم ش روی مبل که دیدم بهه کیوت ترین ممکن حالت خوابه درباره حالت برآید استایل بغلش کردم و بردمش توی اتاقم سر تخت
فردا صبح
از خواب بیدار شدم به امید اینه که مرگ خانوادم فقط یه کاوس بده باشه با هیجان از خواب بیدار شدم بلند گفتم سلااام ماااامممماااننن دیدم نیستند نه امکان ندارد به دستم نگاه کردم زخمه یعنی اونا کابوس نبود نه امکان ندارد اشکام سرازیر شد ولی از درد زخخم نبود از درد این دنیا که دارم توش زندگی میکنم نمیتونستم اشکام رو کنترل کنم یوما آمد
یوما سلام عزیزم بیا صبحا.. عه چرا داری گریه میکنی چی دستت سری رفت پاین و با جعبه کمک های اولیه آمود بالا داشت دستم رو پانسمان میکرد پرسید تعریف نمیکنی چی شده اشکان میومدن ولی تنها را تخیله گفتن به یوما بود تمام بدبختی ها رو بهش گفتم یوما زود بغلم کرد و درحالی که داشت اشک میریخت بهم گفت یویی حتا اگه تمام دنیا ضد تو باشند من طرف تو هستم اگه همه بخوان بهت تیر بزنن من سپرت میشم خودم میشم مادرت خودم میشم پدرت خودم میشم برادرت خودم میشم خانودت ولی باید بهم قول بدی گریه نکنی چون قلب رنج میشه وقتی میبینم داری گریه میکنی
توی شک بدی بودم یوما بادستش اشکام رو پاک کرد و گفت از این بعد پیش خودم زندگی میکنی و دیگه گریه نمیکنی و تمام اتفاقات رو فراموش میکنی بلبخندی زدوم بغلش کردم
(بچه ها یوما ۳سال از یویی بررگتر هست )
۱۸سال بعد
..........
شرط پارت بعد
۲لایک