دوباره متولد شده پارت ۲

دوباره متولد شده پارت ۲

 

که خوردم به کسی افتادم زمین دستم زخم عمیق شد ولی دردی رو حس نمی‌کردم اون مرد گفت

؟خانوم حالتون خوبه ؟

وقتی صداش رو شنیدم باورم نمیشد موهام جلوی صورتم بود و مطمئن نمیدونه که دارم گریه میکنم مطمئن هستم نمیدون که چقدر از شنیدن صداش خوشحال شدم مطمئن نمیدونه که اون توی تاریکی عماق قلب نور من هست که بهم میگه زندگی کن 

؟خانوم

بادست های نرمش موهام رو کنار زد وقتی چهرم رو دید خوشکش زد نمی‌خواستم به صورتش نگاه کنم چون  باعث میشد بخوام گریه کنم ولی ولی ،ولی من نمیتونم نگاش نکنم صورتم رو گرفتم بالا داشت اشک می‌ریخت مثل همیشه بی صدا و آرم نتونستم و بغلش کردم طوری که باید مادرم رو بغل میکردم اما این کارو نکردم 

؟ یویی دختر تو اینجا چیکار می‌کنی حالت خوبه چه اتفاقی افتاده

یویی:خیلی خوشحالم که دیدمت یوما 

یوما منم ولی جواب سوال هام رو ندادی 

یویی میشه بریم خونت 

یوما البته 

یوما داشت می‌رفت که وایستاد 

یوما نمیای 

دستام رو مثل بچه ها گرفتم تا بغلم کنه کاری که همیشه پدرم میکرد و بهم لبخند میزد 

یوما از دست تو .رفتم و انداختمش روی کولن بردمش خونم درو باز کردم  بهش گفتم رسیدیم ولی جواب ندارد گذاشتم ش روی مبل که دیدم بهه کیوت ترین ممکن حالت خوابه درباره حالت برآید استایل بغلش کردم و بردمش توی اتاقم سر تخت 

فردا صبح

از خواب بیدار شدم به امید اینه که مرگ خانوادم فقط یه کاوس بده باشه با هیجان از خواب بیدار شدم بلند گفتم سلااام ماااامممماااننن دیدم نیستند نه امکان ندارد به دستم نگاه کردم زخمه یعنی اونا کابوس نبود نه امکان ندارد اشکام سرازیر شد ولی از درد زخخم نبود از درد این دنیا که دارم توش زندگی میکنم نمیتونستم اشکام رو کنترل کنم یوما آمد 

یوما سلام عزیزم بیا صبحا.. عه چرا داری گریه می‌کنی چی دستت سری رفت پاین و با جعبه کمک های اولیه آمود بالا داشت دستم رو پانسمان میکرد پرسید تعریف نمیکنی چی شده اشکان میومدن ولی تنها را تخیله گفتن به یوما بود تمام بدبختی ها رو بهش گفتم  یوما زود بغلم کرد و درحالی که داشت اشک می‌ریخت بهم گفت یویی حتا اگه تمام دنیا ضد تو باشند من طرف تو هستم اگه همه بخوان بهت تیر بزنن من سپرت میشم خودم میشم مادرت خودم میشم پدرت خودم میشم برادرت خودم میشم خانودت ولی باید بهم قول بدی گریه نکنی چون قلب رنج میشه وقتی میبینم داری گریه می‌کنی 

توی شک بدی بودم یوما بادستش اشکام رو پاک کرد و گفت از این بعد پیش خودم زندگی میکنی و دیگه گریه نمیکنی و تمام اتفاقات رو فراموش می‌کنی بلبخندی زدوم بغلش کردم

(بچه ها یوما ۳سال از یویی بررگتر هست )

۱۸سال بعد 

..........

 

شرط پارت بعد

۲لایک 

 

 

 

 

 

 

 

  • Iam tired but I m still laughing🥲🥲

Hi

 

بچه ها چون نظر بود دنبال کننده هم بود من پارت بعدی رو هم میزارم ولیبرای دفاتر بعدی باید شرط کامل باشه

♥️❤️ 

  • Iam tired but I m still laughing🥲🥲

دوباره متولد شده پارت اول

دوباره متولد شده پارت اول

 

Hiمن یویی هستم .من دانشگاهی رو تموم کردم الان ۲۶ سالم هست مادربزرگم میگه که بایداجدواج کنم اونم با پسر دایم که ازش متنفرم ولی اون عاشقم هست 🤢 حتی یک بار میخواست بهم دست بزنه (😈🔞)ولی از دستش در رفتم .مادر بزرگم خیلی بهم سخت میگیره ولی من دختر خوبی نیستم و هر کاری که دلم بخواد میکنم 😈 آزادی قوانون زندگی من هست من با دولتی بابام برای خودم خونه‌ی گرفتم که نه زیاد کوچیک باشه نه توی چشم و مهم تر از دست مادربزرگ و پسردایم و همه در امان باشم راستی من تنها زندگی میکنم ولی همیشه اینطور نبوده من ۷سالم بود ویه داداش ۱ساله داشتم خیلی دوسش داشتم .یه روز پدر و مادرم مجبور شدن برن بیرون و باید برادرم رو می‌بردم به مامانم اسرار کردم که منم برم ولی مامانم بوسه ای روی پیشونی گذاشت و گفت ما زود میایم فقط تا ۱۰۰ بشمار ما پیشتیم لبخند کمرنگی زدم و بغلش کردم اگه میدونستم اون آخرین باری بود که بغلش میکردم هیچ وقت حلقه دور دستم رو باز نمی‌کردم مادر و پدرم برادرم رفتند مادرم برای اینکه یکی باشه مواظب باشه مادربزرگم رو گذاشتم پیشم از همون بچگی هم حالم ازش بهم میخورد اونا رفتد یه گوشه توی خونه نشستم و تا ۱۰۰ شمردم تعجب کرده بودم چرا چرا مامان بابام نیومدن چرا منکه تا ۱۰۰ شماردم درباره شمردم هزاران بار شمردم دیگه از شمردن خسته شدم ولی ما امید نشدم میخواستم درباره بشماریم ولی با چیزی که شنیدم نتونستم بشماریم اشکام امونم نمیداد یعنی چی یعنی یعنی خانوادهم مردن نه این واقیعت ندارم نه نه مادر بزرگم آمد پیشم انگار خوشحال بود ولی چرا چرا باید خوشحال باشه طوری که انگار ناراحت بود بهم گفت خوانوادت مردن یعنی واقعا باید اینطوری بهم میگفتن نه این  امکان ندارد مادر بزرگم بهم گفت نمدونم تو چرا نکردی چی یعنی میخواست من بمیرم این چه جور مادربزرگی هست بهم گفت از فردا تو با پسر دایت زندگی میکنی چی اون اندازه من بود از همون مقع هم عاشقم بود چرا چرا ،چرادنیا  قاننوش بر خلاف کنه 

چرا من باید وقتی فقط ۷ سالم بود خانوادم رو از دست بدم 

چرا همچین مادربزرگی دارم 

چرا نباید عشقم رو خودم انتخاب کنم 

چرا....... 

شب شد و من فقط در حال چرا چرا گفتن بودم 

نه اینطوری نمیشه من نمیتونم اینجا و اینطوری زندگی کنم شب همه خواب بودن از خونه فرار کردم دویدم تا می‌تونستم دویدم اما کجا کجا رو داشتم اشکان توی هوا بخش میشدن داشتم همینطوری میدویدم که .......

 

امیدوارم خوشتون اومده باشه

 

شرط پارت بعد 

۳ لایک 

۱نظر♥️❤️

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

  • Iam tired but I m still laughing🥲🥲

داستان جدید

داستان جدید

 

معرفی 

نام داستان : دوباره متولد شده 

عاشقانه        منحرفی         خشن 

شخصیت های اصلی:   یویی(تنها).    یوکای(روح) 

 یویی دختر 

یوکای پسر 

بچه ها این اسم ها ژاپنی هستن ولی شما کره‌ای در نظر بگیرید

  • Iam tired but I m still laughing🥲🥲

دوباره متولد شده

دوباره متولد شده

سلام سلام 

من می‌خوام دربارهه توی این وبلاگم فعالیت داشته باشم🥳 

 

و از شما میخواهم که موضوعش رو بهم بگید 

برای مثال 👇

 

فیک درباری  ایدل های خیالی🦋

فیک های منحرفی 😈

فیک درباره میراکلس 🐞

و........ 

پس لطفاً نظر بدید که چی بزارم❤️

  • Iam tired but I m still laughing🥲🥲