فیک کوک سرنوشت پارت ۸

 برای اینکه بیشتر اصبانیش کنم گفتم یادته برای چی از بابات گرفتمت گفت نه . باحلاتی که انگار تحریک شده بودم گفتم آه خیلی بد شد ولی محمد نیست خودم بهت میگم خم شدم و در گوشش گفتم زیر خوابی دیدم پستش این گچ شد معلوم بود ترسیده بود خیلی سریع خمیازه کشیدن و گفت وای چقدر خوابن میاد شب بخیر .خواستم بگیرمش که بدوبدو رفت تو اتاقش . دیگه نتونستم تح

مل کنم زدم زیر خنده جوری که کسی متوجه نشه خیلی کیوت بود .وایسا من چند شده یه سیلی آروم به خودم زدم و گفتم به خودت بیا جونکوک رفتم تو آشپزخونه آجوما هنوز بیدار بود گفتم چیزی شده که نخوابید 

گفت آره پسرم خیلی دلتنگ بچهام هستم ول..خواست چیزی بگه که گفتم آجوما تو با بقیه خدمتکار تابه هفته نیاید عمارت 

&اما پسرم پس کی کارای اینجا رو انجام.بده 

گفتم همه خدمتکار ا برن مرخصی جز آت یا کیم آت  به مه بگو جز اون خودتم برو پیش بچه‌ات و شاد باش 🙂

&ممنون پسرم ولی قول بده آت رو اذیت نکنی دختر ظریف و مهربونیت هست  

_چشم آجوما فقط بخاطر شما حالا برید استراحت کنید 

&باشه .آجوما رفت و به بقیه گفت .خانم مهربونیت هست من اونو جای مادری که نداشتم می‌دونم آنم منو جای پسری که نداشته اون فقط دوتا دختره ۲۰ ساله داره که ازدواج کردند کم پیش مادرشون میان .هیی روزگار  رفتم تو اتاقم و رو تخت ولو شدم 

فردا صبح از بان ات 

.. 

امیدوارم خوشتون بیاد 

شرط 

۳لایک 

۲نظر

❤️❤️💜💜